پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

وقتی دل آدم می گیرد...


بعضی وقت ها دل آدم می گیرد...

قدم هایم را راهی خیابان می کنم و فقط در میان هیاهوی مردم و بازار راه می روم.راه می روم و راه می روم بدون مقصد...

دور برم هر اتفاقی بیفتد باز هم سکوت وجودم را در هم نمی شکند.در میان کاسب هایی که داد و بیداد راه انداخته اند تا جنسشان فروش برود،جوانی که وزنه اش را کنار خیابان گذاشته و خواهش می کند که یک بار خودتان را وزن کنید ،پیرزنی که چند دانه لواشک را دستش گرفته تا بفروشد یا آن بنگاه دار و تاجر فرش با کلی دبدبه و کبکبه.این ها همه اطراف من هستند و من فقط در این میان با تنهایی ام به آرامی قدم بر میدارم و فکر هایم را مرور می کنم.فکر هایی که بعضی وقت ها به شدت آزارم می دهد.با خودم فکر میکنم که مگر انسانیت کجا رفته که یکی میلیاردها در حسابش است و دیگری به نان شب محتاج.بیشتر که فکر می کنم از این جامعه بیزار می شوم.اما فکر هایم باز هم جلوتر میرود و ازمن می پرسد مگر همین جامعه ای که تو از آن بیزاری را که ساخته؟همین من و شما و جمع ما!غرق در این افکار با دلی که به شدت گرفته و هیچ چیز از غلغله های بیرون  توجه ام را جلب نمی کند،ناگهان در گوشه ای  از شلوغی های شهر   صوت قرآنی از آمبولانس بهشت رضوان وجمعیتی که پشت سر آن گریه کنان می روند توجه ام را جلب می کند.به شدت نگاهم را به آمبولانس دوختم،لحظاتی نگاهم غرق آمبولانس شده بود و وقتی به خودم آمدم که آمبولاس در افق محو شده بود.حالا دیگر درست و حسابی تر از قبل دلم گرفت،اما به نتیجه افکارم رسیدم و به خودم گفتم نگران نباش کمی جلوتر از آن آمبولانس بهشت رضوان خبر هایی است،آن پیرزن لواشک فروش،جوانی که وزنه داشت،بنگاه دار وآن تاجر فرش،من،تو وهمه کمی جلوتر از آمبولانس بهشت رضوان به هم می رسیم.

دوراهی!


دلم می لرزید بین دوراهی

ساعت ها دغدغه داشتم که کدام راه تقدیر من است

و حالا که اندکی از آن می گذرم

و هنوز دغدغه دارم ، راهی را که انتخاب کردم درست بود یانه؟

و میان دغدغه هایی که هنوز در دلم زنده است،باز هم دوراهی می بینم

دغدغه در دغدغه،دوراهی در دوراهی

لعنت به این دوراهی های زندگی...

"از سیر تا پیاز بعد از کنکور (1)


از جلسه کنکور بیرون آمدم.عادت دارم بدترین لحظات زندگی ام را هم با خنده سپری کنم تا مبادا کسی به خاطر من ناراحت شود. ساعت های اول بعد از کنکورٍ،تنها کاری کردم این بود که خودم را به بی خیالی بزنم و فقط به این فکر باشم که لحظاتی را که یک سال منتظر آن بودم یعنی همان((بعد از کنکور))فرا رسیده است.شب قبل،از استرس چشمم خواب چندانی به خود ندیده بود .رفتم وارد اتاقم شدم و کولر  را روشن کردم هر چه با خودم کلنجار رفتم که بخوابم نتوانستم  .بلند شدم وتا شب در اینترنت چرخ زدم.شام را خوردم .حالا کم کم منطق ذهنم خوشحالی های کاذب از تمام شدن کنکور را از من دور می کرد و به من می فهماند چه اتفاق بدی افتاده.لحظه به لحظه ناراحتی ام بیشتر میشد نمیدانم آن شب چند بار حیاط خانه را دور زدم اما مطمئنم درازای حیاطمان را ساعت ها می رفتم و می آمدم وبا خودم کلنجار می رفتم که یک سال زحمتم با استرسی که نتوانستم در چند ساعت کنکور کنترل کنم بر باد رفت.روز ها گذشت و گذشت روزهایی که فکر تباهی تلاش های یکساله یا بیشتر،مرا آزار می داد.این آزار ها وقتی بیشتر می شد که سوال هایی را مثلا از ریاضی میدیدم که آنقدر آسان بود که ذهنی می توانستم حل کنم و سر جلسه به خاطر استرس و اضطراب زیاد یا ندیده بودم یااگر دیده بودم نتوانسته بودم حل کنم.شاید اینروز هایی که می گذشت بدترین روز های زندگی ام بود کسی نمی دانست در دلم چه می گذرد فقط خودم میدانستم و خدا. فکر کنکور و نتایجی که قرار بود چند روز دیگر اعلام شود خواب شب را از چشمانم گرفته بود و تمام زندگیم شده بود استرس اضطراب.اوج استرس من زمانی بود که کنفرانس خبری دکتر خدایی را از شبکه خبر دیدم که اعلام کرد فردا ساعت 10نتایج اولیه کنکور اعلام می شود.این خبر را شنیدم وبعدش از استرس تا چند دقیقه فقط راه می رفتم.همه می دانستند که طبق سنت هر ساله سازمان سنجش وقتی گفتند فردا ساعت ده یعنی شب قبلش نتایج را اعلام می کنند.آن شب ، شب 23رمضان بود.آن شب هم با دوستان دسته جمعی رفتیم حسینیه 14 معصوم(ع) و روضه آقا عباس معصومی،اعتراف می کنم نه روضه و نماز قضاهایی که خواندیم ونه دعا جوشن کبیر ونه مداحی،هیچ کدام را متوجه نشدم و مرتب بین مراسم ها و بین نمازها سایت سنجش را چک می کردم که مبادا نتایج اعلام شده باشد.انگار امسال سازمان سنجش سنت هر ساله اش را فراموش کرده بود وتا آن موقع که نزدیک سحر بود نتایج را اعلام نکرده بود.سحری را در حسینیه خوردیم و با دوستان راهی منزل شدیم.به محض اینکه به خانه رسیدم لب تابم را باز کردم باز هم سایت سنجش را رفرش کردم و باز هم خبری از نتایج نبود.دیدم گوشی ام زنگ می خورد گوشی را برداشتم که یکی از دوستان بود که گفت:((الو ما بوستان یارانیم بیا اینجا شاید نتایجو اعلام کردن با هم ببینیم))از آنجایی که فاصله منزل ما تا بوستان به200متر نمی رسد سریع خودم را به بوستان رساندم که دو نفر از دوستان آنجا بودند گوشی ام را بیرون آوردم باز هم سایت سنجش را رفرش کردم.نمی دانم برای چندمین بار بود که رفرش کردم اما مطمئنم بیش از بیست بار تا آن لحظه سایت را رفرش کرده بودم.این بار مثل دفعات قبل نبود صفحه سنجش که بالا آمد چشمم به برچسپ قرمزرنگ((جدید))افتاد.بله اینبار لینک اعلام نتایج بود  که فعال شده بود استرس به حد سرسام آوری زیاد شده بود.گوشی را داخل جیبم گذاشتم و لب تاب یکی از دوستان را از کیفش بیرون آوردیم تا نتایج را ببینیم.بعد از به اینترنت وصل شدن و باز کردن سایت سنجش قرار شد من نتایجم را اول ببینم.اطلاعاتم را وارد کردم و جستجو را زدم،وقتی آمپر استرس به سقف می چسپد که اطلاعات را وارد کردی و جستجو را زدی  و گردی کنار تب مرورگر می چرخد ومنتظری که صفحه نتایج باز شود.نتایج را که بازکردم یک راست رفتم سراغ رتبه رتبه ام را که دیدم  از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و فکر کنم بزرگترین پرشی که در عمرم کرده بودم آن شب در بوستان یاران بود.هرچند رتبه ام هم چندان خوب نبود اما از انتظاری که داشتم خیلی بهتر بود یعنی چیزی حدود نصف یا یک سوم چیزی که بعد از کنکور از خودم انتظار داشتم.همه کسانیکه تجربه کنکور را دارند می دانند لحظاتی بعد از اعلام نتایج چه غوغایی بین داوطلبان به وجود می آید و تماس های مکرر و گفتن اینکه رتبه فلانی چن شدو فلانی خراب کرده و فلانی چه خوب شده وغیره.زمان گذشت وموقع انتخاب رشته رسید چند روزفقط کار و زندگی مان این شده بود که با دوستان یک جا جمع شویم و ساعت ها روی رشته ها و دانشگاه ها بحث کنیم.بالاخره با هر بدبختی که بود رشته ها را وارد سایت کردیم و خیالمان از این بابت راحت شد.این را هم بگویم که چیزی حدود 9بار،150رشته ای را که می خواستم وارد کنم روی کاغذ پاکنویس کردم تا به برگه نهایی رسیدم و آن را وارد سایت کردم .شاید روزهایی را از تابستان که از آن لذت میبردم آن روز ها بود که مطمئن بودم به احتمال زیاد به هدفم می رسم و جایی را که میخواستم قبول می شوم یا اگر نرسم حداقل یک دانشگاه دولتی در همان رشته ای که می خواهم قبول می شوم.باز هم روز به روز به اعلام نتایج نهایی کنکور نزدیک می شدیم ،اما این بار استرس چندانی نداشتم چون می دانستم که قبول شدنم حتمیست.تا روز اعلام نتایج که اصطلاح((برق-دانشگاه حکیم سبزواری-شبانه))را روی سایت،در محل اعلام نتایجم دیدم.غیرمنتظره ترین نتیجه ای که می توانست برایم رقم بخورد رقم خورد .رشته ای که اصلا فکرش را هم نمی کردم که قبول شوم و کاملا خارج از حد انتظارم بود.بعد از اعلام نتایج نهایی ناراحت بودم از اینکه شبانه ام و دورترین جای ممکن قبول شدم و خوشحال از اینکه رشته ای را که انتظار نداشتم قبول شوم،قبول شدم.از این قبولی اصلا خوشحال نبودم در عین حالی که اصلا هم ناراحت نبودم.دانشگاهی که قبول شده بودم هم فکر نمی کردم که چندان خوب باشد،اما وقتی دانشگاه را از نزدیک دیدم و درباره آن تحقیق کردم ،فهمیدم نه تصورم کاملا اشتباه بوده و دانشگاه خیلی بهتر از آن است که من فکر می کردم....

ادامه در، از سیر تا پیاز بعد ازکنکور(2)...(رفتن به سبزوار، از ثبت نام تا مشکلات و تجربیاتی که همان روز های اول داشتم)