پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

لحظات پایانی سال...

به ساعت های پایانی سال نزدیک میشویم.خسته و کوفته در حالی  که در سی ساعت گذشته فقط دو یا سه ساعت چشمانم طعم خواب را چشیده ،پای سیستم نشستم و این کلمات را تایپ می کنم.از خستگی و خواب آلودگی ناشی از یک شبانه روز در کوه بودن چشمانم را به زور باز نگه داشته ام اما حیفم می آید،حیفم می آید که این ساعت ها سنت شکنی کنم و در رخت و خواب باشم.چون طبق سنت هر ساله من قرار است این ساعت ها خودم را پای میز محاکمه ای بکشانم که قاضی اش هم خودم هستم!آری این ساعت ها قرار است حساب و کتاب کلی سال قبلم را جمع و جور کنم. این که پارسال این موقع کجا(چه جایگاهی؟)بودم والان کجا هستم؟اصلن امسال قرار بود کجا باشم وحالا کجا هستم؟پارسال سر هفت سین فلان قول را به خودم دادم عمل کردم یا نه؟ امسال چه کارها کردم،خوب یا بد؟وچندین سوال دیگر که قاضی محکمه امروز از من می پرسد و من هم مسئولم که خطاهایم را بپذیرم و جبران کنم، وکارهای درستم را هم ادامه بدهم.فکرش را که می کنم از این جهت که می توانستم الان(نسبت به سال قبل) را خیلی بالاتر از موقعیت فعلی خودم باشم از این سال راضی نیستم،از جهتی دیگر وقتی  فکرش را می کنم که پایین تر از موقعیت فعلی خودم هم می توانستم باشم از این سال راضی ام.امسال را فکر کنم به قول فیزیکدان ها این دو اثر همدیگر را خنثی کنند و نهایتش این بشود که نه از این سال راضی باشم نه ناراضی!به هر حال این سال هم با همه خوبی ها و بدی هایش محتضر شده و نفس های آخرش را می کشد و تا چند ساعت دیگر جای خودش را به سال جدید خواهد داد و به قول معروف خودش هم به تاریخ خواهد پیوست.خلاصه که این ساعت ها حساب و کتاب سال گذشته و برنامه ریزی سال جدید را یادمان باشد...

پاکن خاطرات...

وقتی که آدم جلو بعضی خاطره هاش کم میاره...

کاش میتونستم بعضی خاطره ها رو از ذهنم پاک کنم...

خاطره هایی که رو مخم راه میرن....

خاطراتی که تعدادشون به انگشت های یه دست نمی رسه اما وقتی یادم میاد میخوام سرمو بکوبم به دیوار...

نمی دونم وقتی اون خاطرات یادم میاد اونقدر بهم چیره میشه که بعضی وقتا ناخودآگاه کلماتی رو میگم...

خاطراتی که توی اونها ناخواسته حقی رو از کسی ضایع کردم و حالا روی حلالیت طلبیدن رو ندارم...

لعنت به اون خاطرات...

کاش یه پاکن خاطرات داشتم...

.:همین:.

بوی عید...

عید،کلمه ای گوشنواز که شنیدنش شوقی را در دل آدم ایجاد می کند.کلمه سرور،کلمه زیبایی،یا شاید هم کلمه عشق!!!

عید را باهمان دلتنگی هایش که آزارم می دهد دوست دارم،عید را با همان حس تلخی که به من می گوید یک قدم دیگر به قبر نزدیک شده ام دوست دارم،عید را با عمونوروز و شکلات هایش دوست دارم و عید را با عیدی ها و تبریک ها روبوسی هایش دوست دارم،خلاصه عید را با همه خوبی ها و بدیی هایش که شاید فقط برای خودم باشد دوست دارم.هر خانواده ای سنت خاص خودش را برای عید دارد،سنت خانواده ما هم این است که لحظه سال تحویل همه یک جا جمع شویم و به محض تحویل شدن سال و روبوسی همان تعارفات و تبریک های همیشگی بزرگتر ها دست به جیب شوند وآن لحظات شیرین یعنی  دادن وگرفتن عیدی را رقم بزنند.سال گذشته برای اولین بار توانستم در این جمع خانوادگی یا بهتر بگویم طایفه ای حضور پیدا کنم و آن خاطرات شیرین را به مموری ذهنم منتقل کنم تا بعد ها بعنوان خاطراتی شیرین آن تصویر ها را بازیابی کنم.اما علاوه بر سنت های خانوادگی،شهری،منطقه ای یا کشوری من برای خودم سنتی شخصی هم برای عید و تحویل سال دارم.از ساعاتی قبل از تحویل سال به حساب و کتاب می نشینم و اتفاقاتی که در این سال برایم افتاد را مرور می کنم و خودم را با برنامه ای که تحویل سال قبلی برای امسال چیده بودم مقایسه می کنم،از لحظه شروع تیک تاک ساعت ها یعنی همان ثانیه های پایانی سال اتفاقات مهمی که  امسال برایم افتاده بود حالا چه خوب چه بد مرور می کنم وچند لحظه دیگر بوووومممب(آغاز سال ...)حالا موقع یا مقلب القلوب است و بعدش هم تبریک و روبوسی با اطرافیان وبرای کسانی که مثل من تقریبن هر ساله از خانواده دور هستند زنگ زدن به خانواده و تبریک و البته گرفتن عیدی از بزرگتر ها...

ساعتی بعد که هیاهوی تحویل سال و تبریکات و تعارفات رایج تمام شد باز با خودم خلوت می کنم وباز هم همانند سال قبل برنامه ای جدید برای سالی جدید که پیش و رویم است ...