پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

بن بست ...

همینطور که جلو می رفت هدف ها ،آرزوها و خیال ها بیشتر سیخونکش می کرد.زندگی اش رسیده بود به یک نقطه ی مسخره "خدایا چرا من؟".آن آزمایش لعنتی،دکتر لعنتی،مطب لعنتی،روز لعنتی،...  چشم هایش را به موزائیک های پیاده رو آن خیابان مسخره دوخته بود و هر چند لحظه یک بار اشک های جمع شده در چشمانش ریتم روتین آن موزائیک ها را برایش تار می کرد.در همین حال که  کلمات با پسوند لعنتی از ذهنش عبور می کرد یک ایده به ذهنش رسید"خودکشی!".اما آن مادر پیر چه؟آن پدری که سال ها در آن خیاطی نقلی با آن درآمد کم و هزاران امیدو آرزو بزرگش کرده بود چه؟ با این کار آبروی آنها را در آن شهر کوچک که بیشتر به یک روستا شبیه بود و همه همدیگر  را می شناختند می برد.اما دو راه بیشتر نبود اگر خودکشی نمی کرد باید می ماند.می ماند و با آن بیماری مسخره جنگی راشروع می کرد که خودش بهتر از هر کسی میدانست به شکستی سیاه منتهی میشود."پدرم چه؟با آن درآمد کمش چطور می خواهد از پس هزینه های های این بیماری بر آید؟"همینطور که وسط آن پیاده رو  شلوغ در  آن خیابان اصلی شهر که پر بود از مطب دکتر ها راه می رفت،  نا خودآگاه با صدایی معمولی گفت "خدااا"چند نفر که نزدیک او راه می رفتند صدایش را شنیدند و چند لحظه ای سرشان را به سمت او برگرداندند و بعد بی تفاوت به راهشان ادامه دادند."خدا"،"خدا"،"خدا"... و انگار خدا هم می خواست مثل همیشه بی تفاوت باشد...بی تفاوت...

پ.ن:نمی دانم شاید به قول مذهبی ها مشکل از فرستنده بود نه گیرنده!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد